روزگارانی ...، که درخت سروناز ُ سرنوشتش در حسرت دیدار....انتظار خشکید
انگار همین دیروز بود....! پدرم در حال رفتن بود
بهم نگفت ..
سکوتی در چهره اش نمایان بود ..
هنوز با اینکه 3 ساله بودم اما تصویرش در ذهنم پاک نشده است
1 سئوال بی جواب
خودش هم نمیدانست ....
اما امروز از طرف دولت آمدند ......کوچه مادریزرگم را که 34 سال در انتظار بازگشت فرزندش بود تا بلکه خبری از پدرم برایش بیاورند و کوچه را چراغانی کنند .
اما گویا قاصدک های مرگ فقط فکر آن هستند تا سکوت نمیرد
مانند سکوتی ..............پدر .......سکوت ...
جای خالیت برای من و .........
چه زود خوشی ها و بازی های کودکانه مان رخت سفر بست
چه زود احساس گرمی ..گرمی دستان تو از پشت شانه هایم گریخت
پدر ....! تو شاخه و برگ تنه کدامین درخت بودی .........که اکنون ریشه هایمان در این خاک منتظر باران ایست
پدر ، اوریان و بی کسیم ، پس کجایی.....
11392-07-10 11:13