شهید خلبان بیژن فعلی

شهید خلبان بیژن فعلی

ببار ای ابر بهار . با دلم گریه کن .به یاد عاشقای این دیار. به یاد عاشقای بی مزار .به هر لیلی چون مجنون ببار ای بارون.....
شهید خلبان بیژن فعلی

شهید خلبان بیژن فعلی

ببار ای ابر بهار . با دلم گریه کن .به یاد عاشقای این دیار. به یاد عاشقای بی مزار .به هر لیلی چون مجنون ببار ای بارون.....

دلنوشته یک فرزند به پدر


     

می خواهند از تو بگویم ،از تویی که ندیدمت .می خواهند از تو بنویسم ،از تویی که نشناختمت .تویی که وقتی کوچک بودم و طعم زیبای خوابهای رویایی را میچشیدم، مانند پرستویی عاشق درتابستانی دل انگیز که همه چیز سر از خاک در اورده بود، کوچ کردی و سر بر خاک نهادی .چه بگویم ؟چه خاکی؟چه سر نهادنی؟نه !مانند پرستویی عاشق کوچ کردی به شهر آرزوها ،کوچ کردی به شهری که آرزویش را داشتی .
به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت .به شهری که هر چه در آن بودعشق بود و شور.نور بود و نور .آخر می گویند که همیشه در به در به دنبال نشانی این شهر بودی.شهری که روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی ،برای همین در مناجاتت نوشتی.((خدایا !همه جا در به در به دنبال تو می گردم و می دانم که با شهادت به تو خواهم رسید))


خوب بابا جون ،از من دلگیر نشو که چرا نمی شناسمت ،آخر ،ما کجا و خورشید کجا ؟برای تفسیر شما باید عشق را دید.باید عاشق را شناخت .آخر ،میدانی،از شماها خیلی کم نوشته اند ،از شما خیلی کم گفته اند .می خواهم بگویم خیلی غریب بودید ،خیلی غریب هستید .دوست دارم داد بکشم ،فریاد کنم ،و به همه بگویم آی آدمها !آی پرستو های عاشق !آی دلسوخته ها !آی درد هجران کشیده ها !آی در راه مانده ها !آی قلم بدست ها !از پدرم بنویسید .از پرستوهایی که کوچ کردند به شهر عشق و شهادت .از پدر هایمان که به خدا علم هایشان بر زمین مانده ،گرد و خاک علم ها را پاک کنید ،بدست گیرید علم هایشان را.
آی کسانی که با پرستو ها بودید ،چرا مهر سکوت بر لب زدید ؟از پرستوها بنویسید :از آنهایی که یک شبه ره صدساله پیمودند .

می گویند پدرم فاتح بود،فاتح سوسنگرد .می گویند در میدان نبرد چون شیر خدا می جنگید و در میدان دعا و راز و نیاز زاهدی بود که ساعت ها سر بر سجاده می گذاشت .می گویند غیر از خدا از هیچ چیز نمیترسید ،شجاع بود و دلاور.می گویند قدم های محکم و آرامی داشت ،نشان دار بی نشان بود طالب شهرت نبود .می گویند به من خیلی علاقه داشت ،ولی وابسته نبود .دل به دنیا نمی داد ،عاشق بود ،عاشق اسمان .می گویند رفت که من در شام غریبان بنشینم تا بزم دیگران روشن
بماند .

بابا جون غروب ها به خصوص غرو بهای جمعه خیلی احساس دلتنگی می کنم خیلی دوست دارم ببینمت ولی ،نه !خوشحالم که نیستی تا ببینی خفاشان شب ،این جغد های شوم ،این دشمنان دوست نما چه ناله های دلخراشی سر می دهند .خوشحالم نیستی تا ببینی این انسانهای کورو کر در مقابل ایثار و فداکاری شما چه علامت سوالی گذاشته اند.این روز ها میشود درد غربت شما را لمس کرد که فقط خدایتان با شما بود و رهبرتان و حالا هم فقط خدا با ماست , همین مارا کفایت می کند .خوشحالم نیستی تا ببینی قلم هایی که باید عشق را تفسیر کنند ،عاشق را تعریف کنند ،چگونه تیشه به ریشه ی عشق می زنند .خوشحالم نیستی تا ببینی کوچه ها دیگر رنگ و بوی شما ها را ندارد ،خیابانها زیبا سازی می شود .خوشحالم نیستی تا ببینی………
پدر جان ای کاش مزاری داشتی تا شبهای جمعه به سراغت بیایم ودرد دل کنم !نه ،چه می گویم !؟مگر میشود عشق را خاک کرد ؟مگر سرخی عشق با سیاهیخاک در هم می آمیزد؟هیهات !ما کجا و افلاک کجا ؟!
باز باید فریاد کشید که آی ادمها !بیایید قلم هایتان را با مرکب سرخ عشق پر کنید ،بیایید حماسه ها را به تصویر بکشید ،بیایید به این نسل و نسل های آینده نشان دهید که پیرو حسین بودن یعنی چه ؟بنویسید که چگونه می شود غیر از خدا هیچ چیز را ندید .بیایید پدرم را …نه …پرستو ها را از قفس آزاد کنید ،بیایید مرهمی باشید برای زخمهای انقلاب .بیایید آب گوارا ی ایثار و فداکاری را به پای عشق بریزیدتا بارور شود.بیایید برای شناساندن راهشان ؟مقصدشان ،مولایشان کاری کنیم …آیا این انتظار برای دلهای کوچک رنجدیده ای مثل من انتظار بیجایی است ؟آیا توقع زیادی است که می خواهم بدانم در شام غریبان چه کسی نشسته ام ؟

پدرم !ای ستاره بدر من ،ای قهرمان زندگی م ،ای سفر کرده عاشق ،ای کاش می دیدمت ،ای کاش می شناختمت....